اسپریچو



32 روز از بهار گذشته و این اولین پست من تو سال جدید محسوب میشه. مثل همیشه اومدم غر بزنم ولی بر خلاف همیشه این کارو نمیکنم. فعلا تو هوای بهاری توی خیابون نشستم و میخوام سعی کنم به جای زر زدن یکم دور و برم رو نگاه کنم. حتی وسوسه شدم تنهاییم رو با دختری که تو اتوبوس باهاش اشنا شدم شریک بشم ولی خداروشکر در دسترس نبود. اصلا مرگ بر ادم‌های جدید. 



حالا که اخر سال شده و دارم به خودم فکر میکنم میبینم عجب ادم ول نکنی هستم. تو هر زمینه‌ای که فکرش رو بکنید. مثلا دوستم میگه درسته که ادم‌های کمی دور و برم هستن ولی سعی میکنم همونا رو نگه دارم که خودم به این میگم ول نکن بودن. این توی لباس خریدن هم صادقه. اینقدر سختگیرم که به سختی یه لباس جدید میخرم برای همین ترجیح میدم همون قبلی‌ها رو بپوشم. آخرین متن امسالم قرا بود در مورد ترس باشه. میگم بود چون کلش یادم نمیاد و چون میدونم براتون مهمه علی الحساب بدونید از دست دادن رو تمرین نکردم و برام بسیار سخته. ذاتا هم که ول نکنم. کلا این ویژگی‌ها برای زندگی کردن تو این دوران مثل داشتن تومور ریه‌اس، توموری که به راحتی پخش میشه تو همه زندگیت و اخر هم میکشتت. اگر بقیش یادم اومد بهتون میگم:|


احساس رهایی و ازادی کاذبی دارم. فکر میکنم به خاطر کدئین‌ایه که انداختم بالا ولی مغزم احمق‌تر این حرفاس. فکر میکنه یه خاطر اینه که این هفته تمام مریض‌ها و بخش‌ها بدون هیچ دردسری گذشتن و حتی جایی که استاد میتونست به حق سر تا پام رو قهوه‌ای کنه فقط نگاهم کرد و رفت. یا به این دلیل که دو ساعت تموم انگار با دوستم وسط میدون جنگ بودم و هر چی دلم خواست بهش گفتم و هر چی دلش خواست بهم گفت و بر خلاف انتظار خیلی ارامش بخش بوده برام. یا به این دلیل مضحک که تولد شهریورم رو دارم تو اسفند میگیرم به خاطر این که چهارتا گوساله تو تولدم شرکت کنن. البته گفتم که این بیشتر مضحکه تا رهایی‌بخش. 


بوی سمهک دریا می‌امد و من از این همه بی مسوولیتی دو پله به عرش الهی نزدیک‌تر شده بودم. فکر نمیکردم عامل همه پنیک اتک‌هام مسوولیت باشه. وقتی چندتا ادم دور و برم هستن که میتونم با خیال راحت هر اشتباهیی بکنم یا حتی کمتر از اون، هیچ تصمیم‌گیری‌ای با من نباشه و فقط نظر ملوکانه رو بگم و بقیه برن دنبال اجراش چند درجه مهربون‌تر میشم. من مسوولیت جمع کردن اشتباه که هیچ مسوولیت معذرت‌خواهی رو هم به عهده نگرفتم. وقتی لیوان شکست دوستم از اول تا اخر رستوران از تمام پرسنل و حتی میز‌های کناری بابت سر و صدا و شلوغی و لیوان شدن من عذرخواهی کرد. مثال ساده و اشتباه کوچیکی بود، جای بی‌ضرری بود ولی همین که من نباید فکر میکردم حالا چکار کنم لذت بخش بود. متن پر مسوولیتی شد. کاشکی چندتا برده برای پذیرفتن مسوولیت داشتم ولی چون خود اونا باز مسوولیت دارن ترجیح میدم برگردم به بچگیم که مسوولیت نداشتم. البته تنها تفاوتش اینه که اون موقع نمیفهمیدم و هیچ کاری نمیکردم، الان میفهمم و هیچ کاری نمیکنم. فقط یکم بارش اذیت میکنه :|


بعد از خوندن جنایت و مکافات احساس ازادی میکنم. نه به خاطر این که راسکلنیکف کلی مکافات میکشید و در اخر زندانی شد بلکه به خاطر این که داستایفسکی خیلی خوش تعریفه و خوندن این کتاب سه ماه طول کشید. منم به نوعی مکافات کشیدم. نمیشه گفت کتاب دوست‌داشتنیه‌ایه و به بقیه پیشنهاد میدم بخونن. اساسا این کتاب برای دوست داشته‌شدن نوشته نشده.
یکی از دوست‌هام که احتمالا دیگه نمیبینمش و هیچ نشونی ‌هم ازش ندارم یه بار توی کتابفروشی حرف خوبی زد. گفت رمان‌های کلاسیک کارکرد سریال رو تو زمان خودشون داشتن. الان یه ذهن خیلی اروم، وقت بسیار زیاد و حوصله نسبتا پف پفی برای خوندن این کتاب‌ها لازمه اما به معنی واقعی کلمه داستان میگن و تا کوچیک‌ترین سیناپسی عصبی که تو مغز شخصیت‌ها شکل میگیره رو بیان میکنن. بعضی‌وقت‌ها میدیدم درگیر مکالمات یا توصیفاتی شدم که واقعا شاهکارن اما چون کتاب پر از این صحنه‌هاست درست به چشم نمیان. در اخر نمیتونم بگم چیزی تو زندگیم قبل و بعد از جنایت و مکافات تغییر کرده. احتمالا از اون دسته کتاب‌هاست که اثرات ناخوداگاه میذاره((:



دقت کردین هروقت داره بهم خوش‌میگذره خبری ازم نیست؟ البته این خوش گذشتنه خیلی خالص نیست، توش مو پیدا میشه، یهو میبینی یه سنگ رفت زیر دندونت و نصف دندونت رو شد، یه وقتایی شوره، یه وقت‌هایی بی‌مزه ولی میدونید من دارم چکار میکنم؟ هر اتفاقی که بیفته توی چند ساعت اول شدید‌ترین واکنش‌ها رو بهش نشون میدم و بعد برمیگردم به روال عادی زندگیم. به قول جورج مایکل فیقد to the haert and mind ignorance is kind.  شعارم الان اینه: تو قراره بهت خوش بگذره. ولی برام سواله چرا همیشه اونی که بچه‌تره و کمتر میفهمه و دیوونه‌تره منم؟ 

پ. ن
اینارو هفته پیش نوشته بودم و الان یادم نیست در ادامه میخواستم چی بگم. همین مقدار رو از این بنده حقیر بپذیرید :|

نمیتونم بگم فرایند تبدیل ادم‌ها از یه غریبه کامل به نزدیک‌ترین دوست و بعد یه دشمن خونی با تمام چم و خم و رازهات جالبه ولی قابل توجهه. به غیر از این کلی حرف تو گلوم گیر کرده که نمیدونم چجوری بگم، یسری‌هاش رو حتی نمیدونم چین. برنامم همون همیشگیه، چسبیدن به کتابام و فیلم دیدن و راه رفتن، زیاد راه رفتن.



دوستم از این که در استانه دهه چهارم زندگیش قرار داشت ناراضی بود. گفتم از دهه سوم که بلاتکلیفی خیلی بهتره. گفت اتفاقا همین که هنوزم بلاتکلیفم سخته. برام ترسناک بود که چند سال دیگه هم بخوام همینقدر شترگاوپلنگی زندگی کنم،برای خودم لحاف چهل تکه بدوزم، تو کمد از چشم این و اون قایمش کنم و شب به شب بغلش کنم.
بحثمون با وزن کردن خودمون رو ترازوی یه پیر مرد که چاقو بدون تیغه و کلاه سربازی میفروخت نصف و نیمه موند ولی تو ذهن من هنوز ادامه داره.
تو یه شب بهاری بارون خورده تو بافت قدیم شیراز یه ترازوی عهد بوق وسط یه بحث فلسفی وزن من و دوستم رو چند کیلو کمتر از حالت عادی نشون داد. میتونم بگم هنوز برای فکر کردن به این چیزا وزنم که یا این که بگم ادم تو بهار سبک باره. 
مطمئنم اول دهه چهارم این یکی دیگه مشخصه. اول دهه چهارم هرچقدر هم که ادم بلاتکلیف باشه تکلیف بوس زیر بارون مشخصه. اگرچه که جای این جمله تو کل متن مشخص نیست.


میگوید تو بی‌تفاوتی. بعد از تعجب اولیه فکر میکنم که بله. مدت‌هاست کنترل کردن را رها کرده‌ام. نه تنها چیزهایی که غیرقابل کنترل است بلکه تمام چیزهایی که قابل کنترل است. منطق صفر و صدی من اینگونه کار میکند. عقیده بعضی‌وقت‌ها مزخرفی دارم که میگوید هر چیزی همان گونه که هست عالیست. حتی اگر قاتل جانم باشد. شاید از ناخواستی‌تر شدن هر چیزی میترسم. راستش را بخواهید در خلوت، زیاد به چیزهایی که میتوانست باشد و نیست فکر میکنم. من انقدر کنترل کردن را فراموش کرده‌ام که وقتی مریض با اه‌وناله و بهانه گیری کلافه‌ام کرده بود نمیداستم که راه نجات در دستان خودم است . من باید بگویم که این مقدار از بی‌تابی غیرمنطقی است و اگر تحمل ندارد میتواند برود. به همین سادگی مریض یک ساعت بعدی را خویشتن داری کرد و تمام باری که باید خودش تحمل میکرد روی دوش من نینداخت. نقطه عطف این چند سال سروکله زدن با مریض‌هایم بود. حس قدرتی که مدت‌ها تجربه نکرده بودم و فکر میکردم کاملا بی‌مصرف است. روش‌های کار و زندگی شاید بهم مرتبط نباشند اما میدانم باید کنترل کنم. الان منم و کنترل و چیزهایی که هنوز نمیدانم باید کنترل کنم. مانند بچه‌ای که تازه با وسیله‌ای اشنا شده‌ است. و جالب ان که کسی شاکی است چرا کنترل نمیکنی((:



کتابم سوهان روحم شده، برای خواندش به تمرکز بیشتری از درس خواندن نیاز است و اسمش را نبر کتابی که خودم خریده‌ام به خودم تقدیم کرده است که باعث میشود با دیدن جلد کتاب عق بزنم. وقتی بهش میگویم تو برایم فشار روانی محسوب میشوی تعجب میکند و ناراحت میشود. من بیشتر تعجب میکنم که چطور تا الان خودش را فرشته رحمت الهی تصور میکرده‌ است. چیزهای دیگری هم به من میگوید که من بیشتر فکر میکنم خودش است تا من. به غیر از این از دست اسکارلت اوهارا هم فرار کرده‌ام که از پیروزی‌های بزرگ زندگی‌ام محسوب میشود. اسکارلت هم‌خانه‌ای منفور و احمقم است که از شانس بدم همکلاسی‌ هم هستیم. شخصیتش به طرز عجیبی مانند اسکارلت اوهارا در فیلم است، هنوز کتابش را نخوانده‌ام، امیدوارم شخصیتی به همان بدی و سطحی نگری فیلم داشته باشد. با همه این‌ها و بقیه چیزها که نمیدانم چرا ناگهان دورم را گرفته‌اند نباید عصر‌ها بعد از دانشگاه بیکار باشم و نفر اول به استادم که به دانشجویی مسلط به فلان و فلان با مزایای ویژه برای خرحمالی نیاز داشت پیام دادم و همین روزنه امیدم بود ولی استادم برای خرحمالی هم کلاس میگذارد و تقریبا بعد از یک هفته هنوز نگفته ایا اینجاب شرایط خرحمالی را دارم یا نه. به هر خرحمالی دیگری نیز جواب مثبت میدهم. ای خرحمالی‌های کائنات همراه با بدبیاری‌های کائنات به سوی من بیایید. 
تازه ادرس اینجا را نصف بیشتر دوستان نزدیکم که دیگر یا دوست نیستند یا نزدیک نیستند دارند ولی چون مطمئنم هیچکدامشان اینجا را نمیخوانند هر چی دوست دارم درموردشان میگویم ولی اگر واقعا به خودشان زحمت میدهند اینجا را بخوانند حق دارند بدانند درباره‌شان چگونه فکر میکنم که به احتمال زیاد تا الان فهمیده‌اند، بدون خواندن اینجا. از همه شمایی که خودتان میدانید کی هستید متنفرم، شاید بعدها فقط بی‌تفاوت بودم. 


پ. ن 
ایا دوز تنفر، غصه و ملال اینجا بالا نرفته است؟ 


از دیشب فقط به تیتر فکر کرده‌ام و نکته قابل توجهی برای گفتن ندارم. تیتر گویای همه چیز هست. سال‌های قبل فکر میکردم روز تولد نشان‌دهنده چگونگی گذشت سال بعد خواهد بود، همان افکار پوچی که ادم دوست دارد بهشان دامن بزند. بهترین روز تولدم سال قبل بود که الان با نصف بیشتر ان ادم‌هایی که روزم را ساختند قطع رابطه کرده‌ام. امسال هم یکی دیگر بود که با قطع ارتباط دراماتیکم، از ان جایی که یک رگ دیوانگی بسیار کلفت دارم و دراماکویین باسابقه‌ای هستم روز تولدم را از یک رو حوصله‌سربر معمولی به یک روز افتضاح تغییر داد. پس تولد افتضاح امسال روی سال اینده تاثیری ندارد. هیچ حس و حال خاص دیگری ندارم. به رسم هر سال گفتم چیزی ثبت کرده باشم. 


شاید واقعا کل خواسته من از زندگی همین باش که سرم را روی پای پدربزرگی که شبیه سیروس گرجستانی در شهریار است بگذارم و بگویم دوست دارم روز زمستانی به خانه بیایم، ماکارونی بخورم و مادرم مرا بغل کند و بعد زار بزنم تا بیدار شوم که در واقعیت میشود بمیرم. اما الان اخر تابستان است و هوا همچنان مثل جهنم گرم است، ماکارونی نداریم و دوست داشتم میرفتم و هیچوقت دیگر مادرم را نمیدیدم و هنوز زنده‌ام. 
شاید طبق معمول دچار خطای محاسباتی شده باشم و برگشتن به جایی که از اول بودم پیش کسانی که از اول دوستشان داشتم و همیشه برایم ارامش روانی داشته‌اند  توهمی بیش نباشد ولی من الان فقط همین یک توهم را دارم و هیچ. 


دیالوگی کلیدی که در تمام سکانس‌های مهم زندگی‌ام به یاد می‌اورم ‌"خسته شدم" است. بعد از این دیالوگ من فیلم را رها میکنم و سراغ فیلم بعدی میروم. اصلا مهم نیست چه کاری یا چه کسی باشد من از اخرین ذره‌های انرژی‌ام برای گفتن ان جمله استفاده میکنم و صحنه را ترک میکنم. ممکن است کسی باشد و حرفم را بشنود یا اصلا کسی نباشد به هر حال جمله را به خودم میگویم و بعد مثل فارست گامپ وسط دویدن دست جمعی در یک بیابان همه را رها میکنم و میروم. همیشه سکانس محبوبم بوده است. تازگی‌ها خیلی بیشتر  و راحت‌تر این جمله را به زبان اورده‌ام چون بسیار از یافتن ایده‌آلم ناامیدم و به قول مهشید کائنات در پاچه‌ام کرده است هر چقدر هم صبر یا تلاش کنم وضعیت موجود قرار نیست ناگهان به یک پری خارق‌العاده تبدیل شود. وقت و انرژی‌ام را بیهوده هدر نمیدهم اما اتم هم با ان‌ها نمیشکافم. وقت و انرژی‌ام را برای خودم ذخیره میکنم یا توی هوا میپاشم. مال خودم است. اعصابم  هنگامی که با وقتم مثل میوه پلاسیده و گندیده‌ای رفتار میکنم بسیار ارامتر از زمانی است که ان را صرف میوه پلاسیده و گندیده‌ای میکنم.
از همه چی بسیار خسته‌ام. دانه دانه رشته‌هایی را که مرا به افراد وصل میکند با گفتن ناامیدانه این جمله قطع میکنم. بعد ان‌ها می‌ایند و میگویند چی شد؟ حرف بزن. مثل این که تمام ان نفس نفس زدن‌ها، دویدن‌ها، رنگ عوض کردن‌ها، غر زدن‌ها حرف قورت دادن‌ها و تمام دست و پا زدن‌های مرا برای  متصل ماندن ندیده‌اند. انگار از اول مرا را ندیده‌اند یا نمیدانند نرمال من این شکلی نیست. نمیدانم چی میدیدند. مهم هم نیست. من رفته‌ام و خوشحالم. 


دوتا مسکن خوردم اما خواب نرفتم. به حالت مستی روی صندلی نشستم و سعی کردم ادای ادم‌های دوتا مسکن نخورده را دربیاورم. دقیقا مانند زمانی که به ادم افسرده میگویند حالا سعی کن افسرده نباشی. ولی افسرده بودن و مانند مست‌ها بودن امن‌تر است. باید وقتی حالت خوب است بگذاری خوب باشد و وقتی مانند مست‌هایی فقط تلو تلو بخوری. هیچ اجباری وجود ندارد. بعد یک روز میبینی میتوانی افسرده یا مست نباشی. یا اثرات نسخه‌های خود نوشته است یا فقط زمان. شاید در زمان هیچ کاری نکردن هم مشغول چیزی هستیم که تهش میشود این. فعلا در نمیدانم عظیمی هستم. 


دلتنگی هم در من مثل ادمیزاد بروز پیدا نمیکند. زمانی به دوستم گفتم هر چه اکثریت انجام میدهند برعکس کن میشود من. لازم نیست بگوییم دیگران چطور دلتنگ میشوند اما دلتنگ بودن من انقدر افتضاح بود که تا فرد یا مکان مورد نظر را نمیدیدم، نمیفهمیدم که در چه عذابی دست و پا میزدم. الان حداقل میفهمم چه مرگم است. هر چند که بقیه قضیه را نتوانم کنترل کنم. من دلتنگم و کسی که دلم را تنگ‌ کرده‌است مجازات میکنم. اینجا بلخ است. به جای تمام دلبری‌هایی که انار‌ها را شیرین‌تر و هات‌چاکلت‌ها را نرم‌تر میکند، بهانه‌‌گیر‌ی‌ها و حرف‌های به ظاهر منطقی‌ای دارم که اکسیژن برای نفس کشیدن تمام میشود. تازه تمام این‌ها وقتی است که حاضر به حرف زدن بشوم. شوالیه‌ای بر اسب سفید نه ولی طنابی میخواهم که از چاهیی که برای خود درست‌کرده‌ام خارج شوم. دستی گرم که بگوید همه چیز مانند قبل است و چیزی تمام نشده است فقط دوری ظاهری است وگرنه قلب‌هایمان فیلان وگرنه خودم تراژدی‌ای میسازم قابل مقایسه با گان گرل. ظاهرا این قسمت از رفتارم در 5 سالگی مانده است اگر نگوییم بقیه رفتار‌ها وما از 5 سالگی رد نشده‌اند. 




ان روز فکر میکردم همین که هوا ابری است و میتوانم در تختم غلت بزنم، از آشپزخانه صدای آشپزی مامان می‌اید، مهمان‌هایی داریم که به راحتی میگویم بعد از حمام میبینمتان و بعدتر خودم هم دست به کار میشوم و ج و و غذا روی گاز همراه با سیمین غانم میگوید "چه هوایی" کافی است.



بدبختی نویسنده نبودن و نوشتن را دوست داشتن همین است که میخواهی بنویسی، میدانی چیزی برای نوشتن هست، چیزی ذهنت را و گلویت را اذیت میکند اما نمیدانی چیست، چگونه بنویسی‌اش، از کجا شروع کنی و اصلا همه این‌ها یعنی چه.
بعد نوشتن میشود مانند پست قبلی که انگار دست کرده باشی در حلقومت و سعی کرده باشی چیزهایی را بالا بیاوری اما انگار روز‌ها چیزی نخورده بودی. فقط بزاق و اسید معده. غلیظ و بی‌محتوا.
بعد مینویسی کاش انسان کسی را برای دوست داشته شدن و کسی را برای دوست داشتن نمیخواست، کاش انسان دوست و خانواده نمیخواست، کاش انسان لال بود و ناشنوا، کاش انسان نمیبایست زندگی کند. و ننوشتن همه این‌ها ابرومند‌تر است.


روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیون‌ها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایمیسادم تمام فحش‌هایی که بلد بودم و نبودم نثارش میکردم اما هیچکدام اتشی که وقتی میدیدمش در من زبانه میکشید ارام نمیکرد. فقط باید هرچند ظاهری معذرت خواهی میکرد. باید میدیدم اینجور به دست‌وپا زدن افتاده‌ است. دیگر هیچ چیزش برایم مهم نبود. اگه مانند برگ درخت جلوی رویم می‌افتاد و میمیرد حتی اندازه افتادن برگ درخت بهش فکر نمیکردم. دیگر حتی دلگیر یا عصبانی نیستم. خودمم. خود عادی خودم قبل از او.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گمنام سفارش ترجمه متن به زبان انگلیسی تیم پرسپولیس گلپایگان گذرگاه نویسه های یک آشفته از سر پریشانی وبلاگ توسعه خبری تهران24 کامپیوتر فنی‌وحرفه‌ای و کاردانش Tabitha